يلدا؛ عشق به مهر و روشنايي
دوشنبه 30 آذر 1383
انسان بما هو انسان، موجودي مهرورز است؛ هرچند هابز او را گرگ خود ميخواند. مهرورزي انسان با مهرورزي حيوان تفاوت ماهوي دارد و همين تفاوت است كه در كنار مجموعه تفاوتهاي ديگر، او را موجودي كاملا متفاوت از ديگر موجودات كرده است. گرچه حيوانات نيز نوعي از مهرورزي را دارند اما عمدتا غريزي است و در طول عمر نوعشان تفاوتي و رشدي رخ نكرده است. اين انسان است كه مهرورزياش نيز از نوعي ديگر است و براي آن جايگاههاي گوناگوني را در طول حيات اجتماعي خود تعريف كرده است. تا آنجا كه حتي مهرورزي را آيين و كيش خود نيز ميكند: ميتراپرستي. كيشي كه هر چند به گذشتههاي دور و سدههاي قبل از ميلاد بازميگردد، ولي همچنان جلوههاي آن در حيات اجتماعي بشريت جاري و ساري است و اين جلوهها نه به آن كيش، كه به ماهيت و وجود انسان بازميگردد. آدمي وجودي پر از مهر است و چه زيبا اين وجود را فروغ در فيلم خود (خانه تاريك است) به نمايش گذاشت: جزاميان عاشق
و يلدا، نمادي است از اين خواست انسان؛ خواست او به زندگي، به زايش و به مهر. يلدا شب تولد ميترا است، شب تولد مهر. تولد مهر و ميترا آنهم در بلندترين شب؟ يعني در بلندترين دورة تاريكي و سياهي؟ آري! و اين نشاني ديگر از تقابل و حتي پارادوكس هستيشناختي ذهن انسان ايراني است كه ستروني و سرما و مرگ را ميخواهد به باروري و گرما و زندگي برساند، نه زندگي را به مرگ و باروري را به ستروني، آن گونه كه فهم اولية آدمي از طبيعت دارد
ميترا زاده شد تا دولت تاريكي مستعجل باشد و ما اين شب را به نام و ياد او متبرك ميكنيم تا در اين نبرد، او تنها نباشد. او همان نور، دوستي، محبت، سرسبزي، جاودانگي و زندگي است. ما (ماي تاريخي ما) اين شب را به شادماني تا سپيدهدمان به انتظار مينشينيم تا سيطرة نور و خجلت و فراموشي تاريكي را دريابيم، تا با چشماني باز ببينيم چگونه الهة روشنايي و حيات از دل تاريكي و پليدي و مرگ بيرون ميآيد و چتر خود را بر هستي ميگستراند. اما، نميدانم چرا اين شب، چنين طولاني شده است؟ ساليان متمادي است كه ميترا را ميخوانيم و به اميد پيروزياش چشم بر افق دوختهايم و به بهانة يارياش اين شب را بيدار نشستهايم، مردههامان خاك شدند، پيرانمان مردند، بزرگانمان پير شدند، كودكانمان بزرگ شدند، نيامدههامان آمدند و هنوز نه از ميترا خبري است و نه از نور و روشنايي. درخت سرومان نيز در حال خشكيدن است. راستي، اگر آن درخت بخشكد، ميترا چگونه زاده شود؟ واي! چه شب بلندي است اين يلدا و ما چشم بر كاج سبز بلند در آرزوي سبز شدن زندگيمان دوختهايم. ولي ميدانيم هر چه از اين كاج برخيزد، از ماست كه برماست. پس ما خود را به زيور نور بياراييم و با هم بخوانيم: همه شبهاي غم آبستن روز طرب است/ يوسف روز ز چاه شب يلدا آيد
و يلدا، نمادي است از اين خواست انسان؛ خواست او به زندگي، به زايش و به مهر. يلدا شب تولد ميترا است، شب تولد مهر. تولد مهر و ميترا آنهم در بلندترين شب؟ يعني در بلندترين دورة تاريكي و سياهي؟ آري! و اين نشاني ديگر از تقابل و حتي پارادوكس هستيشناختي ذهن انسان ايراني است كه ستروني و سرما و مرگ را ميخواهد به باروري و گرما و زندگي برساند، نه زندگي را به مرگ و باروري را به ستروني، آن گونه كه فهم اولية آدمي از طبيعت دارد
ميترا زاده شد تا دولت تاريكي مستعجل باشد و ما اين شب را به نام و ياد او متبرك ميكنيم تا در اين نبرد، او تنها نباشد. او همان نور، دوستي، محبت، سرسبزي، جاودانگي و زندگي است. ما (ماي تاريخي ما) اين شب را به شادماني تا سپيدهدمان به انتظار مينشينيم تا سيطرة نور و خجلت و فراموشي تاريكي را دريابيم، تا با چشماني باز ببينيم چگونه الهة روشنايي و حيات از دل تاريكي و پليدي و مرگ بيرون ميآيد و چتر خود را بر هستي ميگستراند. اما، نميدانم چرا اين شب، چنين طولاني شده است؟ ساليان متمادي است كه ميترا را ميخوانيم و به اميد پيروزياش چشم بر افق دوختهايم و به بهانة يارياش اين شب را بيدار نشستهايم، مردههامان خاك شدند، پيرانمان مردند، بزرگانمان پير شدند، كودكانمان بزرگ شدند، نيامدههامان آمدند و هنوز نه از ميترا خبري است و نه از نور و روشنايي. درخت سرومان نيز در حال خشكيدن است. راستي، اگر آن درخت بخشكد، ميترا چگونه زاده شود؟ واي! چه شب بلندي است اين يلدا و ما چشم بر كاج سبز بلند در آرزوي سبز شدن زندگيمان دوختهايم. ولي ميدانيم هر چه از اين كاج برخيزد، از ماست كه برماست. پس ما خود را به زيور نور بياراييم و با هم بخوانيم: همه شبهاي غم آبستن روز طرب است/ يوسف روز ز چاه شب يلدا آيد
1 Comments:
Great article and very interesting blog :)
------------------------------------------
Free Poker Money - Sign up $50 bankroll
Post a Comment
<< Home