آينده‌ي آبي

از درد و غم رفته و آينده چه گويم ـ انديشه‌ي مستقبلم از حال برآورد. صائب تبريزي

Thursday, June 23, 2005

ماجراي آخرين شب تبليغ

پنجشنبه 2 تير 1384
ديشب را من نيز به ميدان خراسان رفتم. در گوشه‌اي از ميدان بسيجي‌ها به بهانه‌ي ايام فاطميه چادري برپا كرده بودند و براي احمدي‌نژاد تبليغ مي‌كردند. كسي براي گفت و گوي با مردم به اين ميدان نيامده بود. دو نفري ذر گوشه‌ي ديگر ميدان ايستاده بودند و كارت هاشمي توزيع مي‌كردند؛ به عبارتي كارشان توزيع كارت‌هاي تبليغاتي بود. من روزنامه‌ي فوق‌العاده‌ي شرق را به همراه داشتم. صفحه‌ي اول و سوم را باز كردم و هر كدام را به يك دست گرفتم و در نقطه‌اي پر رفت و آمد رو به مردم ايستادم تا تيتر درشت اعتدال آري،‌ افراط هرگز و حمايت خانواده‌ي امام از هاشمي را بخوانند. ساعت 7 تا 5/8 مشكلي نبود. مردم روزنامه را مي‌خواندند. برخي پرسشي مي‌كردند و برخي تيكه‌اي مي‌انداختند كه چقدر پول گرفته‌اي. به پرسش‌ها پاسخ مي‌دادم. با صداي بلند نيز برخي از تيترها را مي‌خواندم تا جلب توجه شود. جمع شدن مردم موجب شد تا يكي از مغازه‌دارها اعتراض كند: هي آقا جلوي كاسبي ما را گرفتي،‌ اين جا واينستا. گفتم من به كاسبي شما كار ندارم. در ملك خصوصي شما هم نيستم. اينجا عرصه‌ي عمومي است و من مي‌توانم تبليع كنم. با اين حال،‌ جايم را عوض كردم. اين موضوع دو سه بار تكرار شد. آن‌ها حاميان احمدي‌نژاد بودند. كم كم بسيجي‌ها به من حساس شدند. آن‌ها هم آمدند ببينند مردم براي چه جمع‌ مي‌شوند. برخي از آن‌ها وارد گفت و گو مي‌شدند و از دولت گذشته‌ي هاشمي مي‌گفتند و من از خطرات افراط‌گري براي منافع و عزت ملي مي‌گفتم. جواني كه به نظر آمد او هم از خودشان باشد، پيشم آمد و گفت سريع برو، اين‌ها مي‌زننت و زود رفت. من ايستادم و با صداي بلند نظراتم را مي‌گفتم. از هاشمي انتقاد مي‌كردم و دلايل ملي رأي دادن به او را مي‌گفتم. كسي كه هيكلش سه برابر من بود و بسيجي مي‌نمود، جلو آمد و كارتي را نشان داد كه ضابط قوه‌ي قضاييه است و گفت: كارت خلاف است از اينجا برو. گفتم امشب تبليغ آزاد است. من خلافي نكرده‌ام. گفت مردم را دور خودت جمع مي‌كني. گفتم خب روزنامه را مي‌خوانند، اشكالي ندارد. در همين هين فرد ميانسال و جواني به من ملحق شدند و از من دفاع كردند كه او مي‌تواند تبليغ كند. شما هم نمي‌توانيد كاري كنيد. به نظرم ابراهيم‌باي آمد. به او شباهت داشت. اما نپرسيدم. گفت: قرار بود بچه‌هاي سازمان مجاهدين اينجا هم بيايند. گفتم من تنها هستم. گفت خب كارت را بكن و بعد با پخش بيانيه‌ي طرفداران معين با صداي بلند از توهين طرفداران احمدي‌نژاد به علما و عدم شباهت او به شهيد رجايي گفت. مردم جمع شده بودند. ضابط قضايي آمد، انصاري‌ها دور او را گرفته بودند. ما را تهديد كرد كه مي‌گويم دستگيرتان كننند؟ فرد ميانسال گفت تلفن كن نيروي انتظامي بيايد ما را دستگير كند. او تلفنش را كرده بود. نيروي انتظامي آمد. گفتند آقا جمع كنيد برويد. گفتيم امشب تبليغ آزاد است. جرمي نكرده‌ايم. گفتند تجمع كرده‌ايد. گفتيم وقتي چيزي توزيع مي‌شود مردم هم جمع مي‌شوند مي‌گيرند و مي‌روند. آن‌ها متوجه شدند اقدامشان قانوني نيست و بايد بروند. ضابط قضايي راضي نبود. مردم را متفرق مي‌كرد. اينجا نايستيد. بفرماييد. تجمع نكنيد. شلوغ مي‌كرد. سر و صدا راه مي‌انداخت. گفتم تا تو نبودي اينجا آرام بود تو شلوغش مي‌كني. گفت مي‌گويم بگيرنت. فحش خواهر مادر مي‌دهي. گفتم خجالت بكش. تو بچه مسلماني و تهمت مي‌زني. شلوغش كرد و من همچنان ايستادم و تيترها را مي‌خواندم. كسي ديگري زير گوشم گفت كمي ديگر بايستي مزننت. با آن فرد ميانسال شبيه ابراهيم‌باي كمي آن‌طرف‌تر رفتيم. باز مردم جمع شدند تا بيانيه بگيرند و روزنامه بخوانند. انصاري‌ها آرام و قرار نداشتند. با موبايل تماس مي‌گرفتند. نيروهاي امنيتي هم آمدند. يكي‌شان خواست برويم. گفتم آن‌ها شلوغ مي‌كنند نه ما. گفت دستور از بالا است كه نايستيد. ضابط آمد گفت مردم كه دورت جمع مي‌شوند (با عذرخواهي مي‌نويسم) انگشت تو كون زن و بچه‌ي مردم مي‌كنند. گفتم خجالت بكش كسي اين كار را نمي‌كند. گفت تو داري شورش مي‌كني. پدرت را درمي‌آورم. با صداي بلند گفتم هنوز قدرت را به دست نگرفته‌ايد تحمل تبليغ آرام را نداريد. واي به حال اين كه قدرت به دست شما بيافتد. شما تحمل دفاع جوادي آملي را از هاشمي هم نداشتيد. يكي‌شان گفت: ده روز ديگر كه قدرت را گرفتيم نشانتان مي‌دهيم. فرد ميانسال مي‌گفت هيچ غلطي نمي‌توانند بكنند. كارمان قانوني است. او با خانواده‌اش آمده بود و همچنان بيانيه را توزيع مي‌كرد. از نيروي انتظامي چند افسر آمدند. ضابط زير گوشي با او حرف مي‌زد و دورش مي‌پلكيد. در مقابل خواسته‌شان كه ترك محل بود مقاومت كرديم. انصاري‌ها شلوغ مي‌كردند و آرام و قرار نداشتند. مردم جمع شده بودند. من ترجيح دادم در پياده رو روزنامه‌ به دست قدم بزنم. بعد از چند دقيقه‌اي به جاي اولم برگشتم. آن افسران توانسته بودند مردم را متفرق كنند و آن ميانسال و خانواده‌اش را به گوشه‌ي خيابان هدايت كنند و اجازه‌ي ارتباط با مردم را گرفته بودند. تصميم گرفتم به سراغش بروم و اسمش را بپرسم. يكي از افسران تا مرا روزنامه به دست ديد عصابي شد و به سمتم هجوم آورد. بازيم را محكم گرفت و به سمتي ديگر پرت كرد. اين يكي را ببريد و همين طور هول مي‌داد. اين يكي را سوار ماشين كنيد. نظم عمومي را به هم زده است. آدم نمي‌شود. تا كنار ماشين نيروي انتظامي بارها مرا هول داد و با هر هول به بازويم چند مي‌انداخت كه حالا كبود شده است. آن نيروي امنيتي تا كنار ماشين همراه بود و در نهايت با مداخله‌اش سوار ماشين نشدم. گفت يك لحظه هم نايست. اين بار جدا مي‌برنت. ساعت نه و نيم بود كه محل را ترك كردم

13 Comments:

Anonymous Anonymous said...

ياد دكتر نش افتادم :D

2:05 AM  
Anonymous Anonymous said...

نمي دانم چرا مقع انتخبات ياد اين داستان مي افتم كه :
کشیشی در مواجهة با پیروان دیگر آیینها میگفت: بیایم فارغ از تعصّب، بدور از ارزش-داوری و بدون تنگ نظری بحث کنیم که چرا مسیحیّت بهترین دین دنیاست!؟

2:10 AM  
Anonymous Anonymous said...

مامانم اينا
باورم نمي‌شه

2:57 AM  
Anonymous Anonymous said...

مامانت قربون اون بازوي كبودت بره
نازي

2:59 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam khoshhal shodam ke webloget ro didam.be man ham sari bezan

5:47 AM  
Anonymous Anonymous said...

nice story! hezbe badetoono bram....

8:21 AM  
Anonymous Anonymous said...

دوست من
25 سال پيش همين بازيها بودو همين بلاها را سر من و دوستانم مياوردند. حالا مي بينم هيچ چيز عوض نشده است. حيف من و حيف تو. ما با مردمي طرفيم که لايق همينند که هست. پيروز باشي و اميدوارم 25 سال ديگر مـثل من افسوس زمان رفته را نخوري.

2:02 PM  
Anonymous Anonymous said...

آق خسته نباشی ولی هیچ وقت تنها اینجا ها نرو

ما 4-5 نفره رفتیم تا نتونن تعرض کنن تو وبلاگ نوشتم جریانشو

5:43 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام ...نمیدنم این مطب میبنی یا نه ولی خوشحالم بیدات کردم اشنای قدیمی

7:14 AM  
Anonymous Anonymous said...

میدونم چه وحشی هایی هستن خودم عین این چیزی که گفتی دیدم اما به یک مناسبت دیگه

9:32 PM  
Anonymous Anonymous said...

پیروزی آقای احمدی نژاد را به همه ملت ایران تبریک می گویم

3:30 PM  
Anonymous Anonymous said...

آقای داستان نویس
پیروزی آقای احمدی نژاد رابه شماتبریک می گویم

3:37 PM  
Anonymous Anonymous said...

تا دفعه ديگه پُر رو بازي در نياري.
سزات به احمدي نژاد.

1:18 PM  

Post a Comment

<< Home