آينده‌ي آبي

از درد و غم رفته و آينده چه گويم ـ انديشه‌ي مستقبلم از حال برآورد. صائب تبريزي

Thursday, October 07, 2004

لحظه ای با خود

پنجشنبه 16 مهر
گابریل گارسیا مارکز در جایی نوشته است
اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت، احتمالا همه آن چه را که به فکرم می رسید نمی گفتم، بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم. اعتبار همه چیز در نظر من نه در ارزش آن ها که در معنای آن هاست. کمتر سخن می گفتم. بیشتر گوش می سپردم. دوستانم را به شام دعوت می کردم بی آن که نگران لکه هایی که بر فرش افتاده یا مبلی که رنگ و رویش رفته است باشم
کمتر می خوابیدم. بیشتر رویا می دیدم، چون می دانستم هر دقیقه که چشم هایمان را بر هم می گذاریم شصت ثانیه نور را از دست می دهیم. هنگامی که دیگران می ایستادند من راه می رفتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم. هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم و از خوردن یک بستنی لذت می بردم
اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد، لباسی ساده بر تن می کردم. نخست به خورشید چشم می دوختم و سپس روحم را عریان می کردم
اگر دل در سینه ام می تپید نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم. روی ستارگان با رؤیاهای وان گوگ شعر بندیتی را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین سرات ترانه عاشقانه ای به ماه هدیه می کردم. با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان و بوسه گلبرگ هایشان در جانم بنشیند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home