آيندهي آبي
از درد و غم رفته و آينده چه گويم ـ انديشهي مستقبلم از حال برآورد. صائب تبريزي
Tuesday, August 05, 2008
Thursday, July 10, 2008
مسألهاي از دو هزار سال پيش
پنجشنبه 20 تيرماه 1387
بند زیر را از مقدمهی برزوی حکیم بر کلیه و دمنه آوردهام. برزو که در عهد ساسانی میزیست،کلیله و دمنه را از هندی به پهلوی درآورد. اما فقط ترجمهای ساده نکرد. بلکه تألیف و ترجمه را در هم آمیخت. با این حال، مقدمهی این کتاب تصویری از فضای اجتماعی دو هزار سال پیش ایران است. جای پرسش است که این تصویر امروزه تا چه حد تغییر کرده است؟ و سمت و سوی تغییر چگونه است؟ تا چه حد مسألة کنونی ما با دو هزار سال پیش یکسان است و تفاوتی در آن دیده نمیشود؟ شما را به خواندن این چند سطر دعوت میکنم
از فراق دنیا و هجر دوستان و جدایی از نزدیکان و عزیزان بایستی که ساعتی نیاسودی؛ و روزگار همه به آن به سر بردی که تدبیر کردی که آن ساعت بر وی آسانتر گذشتی مگر آن مرگ عین زندگانی گشتی، که این دنیای غدار مکار صحبت نیرزد؛ و اگر صد عمر به شمردن عیبهای او به سر بریم، هنوز صد چندان دیگر مانده باشد؛ خاصه در این روزگارِِ پیر و فرتوت گشته و در این زمانهیِ تیره و بینور شده، که هر چند پادشاه را حق تعالی به فرخندگی و سعادت و پیشبینی و حصافت و بزرگدلی و همت و صدق و امانت و عدل و سیاست و نهاد مهربانی و شفقت بیاراسته است، و به دوستداری دانایان و آسانکاری با بزرگان و سختکاری با ستمکاران و انصاف با رعیت و داد دادن مظلومان و فریاد رسیدن فریاد خواهان مخصوص کرده است، زمانه هیچ روی به صلاح ندارد
راستی از میان خلق رمیده، دلها به دروغ آرمیده؛ نیکان خوار و ذلیل شده، بازار بَدان تیز گشته، زشتکاری بر مدران میخندد، صلاح و رشد بر خود میگرید. آب دریای عدل به زمی فرو شده، درفش ستمکاری به عیوق بر رفته، جریدهی دانش در نوشته، عروس معرفت از جلوه بازمانده، دونهمتی آشکارا شده، کرم و جود ناپیدا گشته، پیمانهای دوستان از دست شده، خلق از حسد و بغض سرمست گشته، تاج اکرام از سر نیکان برگرفته و بر سر ناپاکان نهاده، درِ وفا بسته، در غدرِ گشاده، شاخ راستی پژمرده و بیبرگشته، نهال دروغ تازه و تر گشته، حاکم دست راستکاری در آستین کشیده، اصحاب فرمان دست جور دراز کرده، اژدهای آز و نیاز دهان بازکرده، بَدان را ناپاکی بدان آورده که با آسمان برابری جویند، نیکان را عجز در زاویه بنشانده، بر صلاح میمویند، آبگینهی مروت به سنگ بخل شکسته. این زمانهی پر مکر و دستان، دستان شادی میزند که علَم خیر چگونه نگوسار کردم
راستی از میان خلق رمیده، دلها به دروغ آرمیده؛ نیکان خوار و ذلیل شده، بازار بَدان تیز گشته، زشتکاری بر مدران میخندد، صلاح و رشد بر خود میگرید. آب دریای عدل به زمی فرو شده، درفش ستمکاری به عیوق بر رفته، جریدهی دانش در نوشته، عروس معرفت از جلوه بازمانده، دونهمتی آشکارا شده، کرم و جود ناپیدا گشته، پیمانهای دوستان از دست شده، خلق از حسد و بغض سرمست گشته، تاج اکرام از سر نیکان برگرفته و بر سر ناپاکان نهاده، درِ وفا بسته، در غدرِ گشاده، شاخ راستی پژمرده و بیبرگشته، نهال دروغ تازه و تر گشته، حاکم دست راستکاری در آستین کشیده، اصحاب فرمان دست جور دراز کرده، اژدهای آز و نیاز دهان بازکرده، بَدان را ناپاکی بدان آورده که با آسمان برابری جویند، نیکان را عجز در زاویه بنشانده، بر صلاح میمویند، آبگینهی مروت به سنگ بخل شکسته. این زمانهی پر مکر و دستان، دستان شادی میزند که علَم خیر چگونه نگوسار کردم
Tuesday, July 01, 2008
چاره
سهشنبه 11 تير 1387
سراسر راه ما پر سنگلاخ است
در اين يلداي بيصبح، دل شده است سرد
بيا تا چشم خود در دست گيريم
رويم در طور، با جاني پر از درد
Saturday, June 21, 2008
پليس و گسترش دايره انحراف و ناامني رواني
شنبه 1 تيرماه 1387
چند روز پیش با همسرم از چهارراه ولیعصر رد میشدیم. دیدیم پلیس مرد دو دختر را به کناری کشید و به همراه پلیس زن به گفت و گو با آنها پرداخت. دختران حدود 20 سالی سن داشتند و آب میوهای در دست. پوششی معمولی و بدون آرایش. همین نیز تعجب ما را برانگیخت. مردم هم در حال عبور نیمنگاهی به پلیس میانداختند. پلیس زن چیزی نمیگفت ولی پلیس مرد با دو دختر صحبت میکرد و بعد پلیس زن دو دختر را به آن سوی خیابان برد و داخل ماشین ارشاد کرد. همسرم از پلیس زن ماجرا را پرسید و مشخص شد دکمة پایینی مانتوی یکی از دختران باز بود و او را برای ارشاد کردن به داخل ماشین بردند که بعد از تذکری رها میکنند.
این ماجرا منحصر به فرد نیست. ماجرایی است که بارها و بارها تکرار شده و میشود و بسیاری از شهروندان تهرانی آن را تجربه کردهاند. به واقع باید پرسید پلیس چه میکند؟ از نگاه سازمانی، پلیس در حال مبارزه با مفاسد اخلاقی است و با این حضور خود اخلاق اجتماعی را پاس میدارد و حریم خانواده و زندگی اجتماعی را از آلودگیها میپیراید و اگر چنین نکند، فساد جامعه را غرق خواهد کرد.
اما اگر نگاه سازمانی را که عمدتاً در صدد توجیه عملکرد و بزرگنمایی نتایج مثبت است کناری بنهیم موضوع را به گونهای دیگر خواهیم یافت. ابتدا باید اشاره کنم که این اولین بار نیست میبینم مصادیق بدحجابی را پلیس مرد مشخص میکند و سپس خود یا پلیس زن تذکر میدهد و یا بدحجاب را به ماشین ارشاد میبرند. این به معنی آن است که آن چه در نگاه پلیس مرد مصداق بدحجابی است میتواند در نگاه پلیس زن چنین نباشد. آن دو با هم در چهارراهها میایستند ولی بیشتر مصادیق به چشم پلیس مرد میآید. نتیجه این که حساسیتها مردانه است. علاوه بر این که مصادیق در نگاه پلیسهای مرد نیز متفاوت است. بازبودن دکمة پایینی مانتوی یک دختر به چشم برخی از پلیسها نمیآید ولی به چشم برخی دیگر میآید. نه این که برخی نمیبینند بلکه گاه آنقدر عادی جلوه میکند که در مقولة مصداق نمیگنجد. نتیجه این که حساسیتها فردی است. همچنین باید افزود که مصادیق عرف از بدحجابی با مصادیق پلیس فاصلة بسیاری دارد. در این باره پژوهشهایی به انجام رسیده است.
اما وقتی پلیس، دختر جوانی را با چنین بهانهای این چنین مورد تذکر قرار میدهد چه اتفاقی میافتد؟ دو اتفاق مهم میافتد که فکر نمیکنم پلیس به این موضوع بیاندیشد: اول، پلیس مصادیق انحراف را گسترش میدهد و دختر و پسری که تا پیش از مواجه با پلیس خود را فردی عادی میدانستند، خود را منحرف مییابند. به عبارتی دیگر، پلیس این گونه بر جوانان و افراد برچسب منحرف میزند. قبض و بسط مداوم و شبانه روزی جرائم و انحرافات و وابسته بودن برخی از آنها به قضاوتهای شخصی افراد پلیس، همة ما را در معرض این برچسب قرار داده است. از این زاویه، پلیس خود را در مقابل عرف جاری جامعه قرار داده است. آن چه مردم انحراف نمیدانند، پلیس انحراف میداند. دوم، پلیس با این گونه رفتار و مداومت بر آن، امنیت روانی جامعه را به مخاطره میاندازد؛ مأموریتی که در پی ایجاد و حفظ آن بوده است؛ به عبارتی دیگر، پلیس نقض غرض میکند. چرا که حتی افرادی که پوششی نسبتاً معمولی دارند این احتمال را میدهند که هر آن، پلیس جلوی آنان را بگیرد و به آنان تذکر دهد. علاوه بر این که مشاهدة تذکر به دخترانی که مثال آن را آوردم، امنیت روانی عابران را نیز به مخاطره میاندازد.
این ماجرا منحصر به فرد نیست. ماجرایی است که بارها و بارها تکرار شده و میشود و بسیاری از شهروندان تهرانی آن را تجربه کردهاند. به واقع باید پرسید پلیس چه میکند؟ از نگاه سازمانی، پلیس در حال مبارزه با مفاسد اخلاقی است و با این حضور خود اخلاق اجتماعی را پاس میدارد و حریم خانواده و زندگی اجتماعی را از آلودگیها میپیراید و اگر چنین نکند، فساد جامعه را غرق خواهد کرد.
اما اگر نگاه سازمانی را که عمدتاً در صدد توجیه عملکرد و بزرگنمایی نتایج مثبت است کناری بنهیم موضوع را به گونهای دیگر خواهیم یافت. ابتدا باید اشاره کنم که این اولین بار نیست میبینم مصادیق بدحجابی را پلیس مرد مشخص میکند و سپس خود یا پلیس زن تذکر میدهد و یا بدحجاب را به ماشین ارشاد میبرند. این به معنی آن است که آن چه در نگاه پلیس مرد مصداق بدحجابی است میتواند در نگاه پلیس زن چنین نباشد. آن دو با هم در چهارراهها میایستند ولی بیشتر مصادیق به چشم پلیس مرد میآید. نتیجه این که حساسیتها مردانه است. علاوه بر این که مصادیق در نگاه پلیسهای مرد نیز متفاوت است. بازبودن دکمة پایینی مانتوی یک دختر به چشم برخی از پلیسها نمیآید ولی به چشم برخی دیگر میآید. نه این که برخی نمیبینند بلکه گاه آنقدر عادی جلوه میکند که در مقولة مصداق نمیگنجد. نتیجه این که حساسیتها فردی است. همچنین باید افزود که مصادیق عرف از بدحجابی با مصادیق پلیس فاصلة بسیاری دارد. در این باره پژوهشهایی به انجام رسیده است.
اما وقتی پلیس، دختر جوانی را با چنین بهانهای این چنین مورد تذکر قرار میدهد چه اتفاقی میافتد؟ دو اتفاق مهم میافتد که فکر نمیکنم پلیس به این موضوع بیاندیشد: اول، پلیس مصادیق انحراف را گسترش میدهد و دختر و پسری که تا پیش از مواجه با پلیس خود را فردی عادی میدانستند، خود را منحرف مییابند. به عبارتی دیگر، پلیس این گونه بر جوانان و افراد برچسب منحرف میزند. قبض و بسط مداوم و شبانه روزی جرائم و انحرافات و وابسته بودن برخی از آنها به قضاوتهای شخصی افراد پلیس، همة ما را در معرض این برچسب قرار داده است. از این زاویه، پلیس خود را در مقابل عرف جاری جامعه قرار داده است. آن چه مردم انحراف نمیدانند، پلیس انحراف میداند. دوم، پلیس با این گونه رفتار و مداومت بر آن، امنیت روانی جامعه را به مخاطره میاندازد؛ مأموریتی که در پی ایجاد و حفظ آن بوده است؛ به عبارتی دیگر، پلیس نقض غرض میکند. چرا که حتی افرادی که پوششی نسبتاً معمولی دارند این احتمال را میدهند که هر آن، پلیس جلوی آنان را بگیرد و به آنان تذکر دهد. علاوه بر این که مشاهدة تذکر به دخترانی که مثال آن را آوردم، امنیت روانی عابران را نیز به مخاطره میاندازد.
اميد
شنبه 1 تير ماه 1387
هجوم سرد هوا پس عینکم ماسیده است
نگاه پر طپشم به شیشهی آن باریده است
هوای غمزده را در این سیاهی نمناک
کدام دست فریب به بوم ما پاچیده است
صدای مأذنهگو چو بادی بر این کاشانه
فتاد و بین که چه جان به زهد و ریا بخشیده است
الا که چشم زمانه را به قفس میخوانی
نگاه منتظرم به قامت سرو پیچیده است
نگاه پر طپشم به شیشهی آن باریده است
هوای غمزده را در این سیاهی نمناک
کدام دست فریب به بوم ما پاچیده است
صدای مأذنهگو چو بادی بر این کاشانه
فتاد و بین که چه جان به زهد و ریا بخشیده است
الا که چشم زمانه را به قفس میخوانی
نگاه منتظرم به قامت سرو پیچیده است
ناخودآگاه
يكشنبه26 خرداد 86
نوشته بر لوح وجود، خویشتن خویش، تا ابد، ابدی است.یک موقع فکر نکنید من از این افاضات میفرمایم. من جامعهشناس کمیگرای متمرکز بر مسائل اجتماعی و شهری کجا و سخنان کلی فیلسوفمآبانه کجا! گفتم شاید کترهای است در رفته بدون این که خودم بخواهم. گفتن این جمله اصلاً آگاهانه نبود، از ناخودآگاهم جستی زد و بیرون پرید
دم دمای صبح بود که هنوز تلالوی خورشید آسمان را تسخیر نکرده بود. تسخیر که نه، هنوز ستیغ کوه را به چنگ نگرفته بود. در خواب بودم و لحظه بیدارشدنم فرارسیده بود. همان لحظه که خواستم از خواب بیدار شوم، این جمله در ذهنم نقش بست و بعد دو سه بار زیر لب تکرار کردم تا فراموشم نشود
بعد کمی ذهنم را مشغول کرد. اصلا این جمله چیست و چرا به ذهنم خطور کرد؟ من که این روزها نه متن فلسفی میخواندم و نه به این مقولهها میاندیشیدم. درگیریام امور دیگری است. شب نیز به آن نمیاندیشیدم. به نظرم این جمله از ناخودآگاهم به خودآگاهم آمده است. بخش عمدهای از وجود ما در ناخودآگاهمان نهفته است و سیر میکند و ما که درگیر و اسیر فعالیتهای روزانه و روزمرگیمان هستیم، فرصتی را مهیا نمیکنیم و یا نمیتوانیم مهیا کنیم که به منصه ظهور برسد. شاید همانی باشد که حافظ میفرماید
در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان در غوغاست
دم دمای صبح بود که هنوز تلالوی خورشید آسمان را تسخیر نکرده بود. تسخیر که نه، هنوز ستیغ کوه را به چنگ نگرفته بود. در خواب بودم و لحظه بیدارشدنم فرارسیده بود. همان لحظه که خواستم از خواب بیدار شوم، این جمله در ذهنم نقش بست و بعد دو سه بار زیر لب تکرار کردم تا فراموشم نشود
بعد کمی ذهنم را مشغول کرد. اصلا این جمله چیست و چرا به ذهنم خطور کرد؟ من که این روزها نه متن فلسفی میخواندم و نه به این مقولهها میاندیشیدم. درگیریام امور دیگری است. شب نیز به آن نمیاندیشیدم. به نظرم این جمله از ناخودآگاهم به خودآگاهم آمده است. بخش عمدهای از وجود ما در ناخودآگاهمان نهفته است و سیر میکند و ما که درگیر و اسیر فعالیتهای روزانه و روزمرگیمان هستیم، فرصتی را مهیا نمیکنیم و یا نمیتوانیم مهیا کنیم که به منصه ظهور برسد. شاید همانی باشد که حافظ میفرماید
در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان در غوغاست
از خشت و خاك
چهارشنبه 22 خرداد 86
مگر میتوان «از خشت و خاک» را یک بار شنید. بارها و بارها میشنوی و همچنان مشتاق میمانی که باری دیگر بشنوی. شور و شوقی که از اشعار حکیم فردوسی به دست میدهد، چنان است که ساعتها تو را به خود مشغول میکند. نمیتوانی به سادگی از کنار آن بگذری. اشعاری که شاید به گوشمان نرسیده باشد. آخر مگر ما چقدر شاهنامه میخوانیم؟ چقدر خود را نیازمند این کاخ بلند هویت ایرانی میدانیم؟ از حماسة فردوسی خیلی بدانیم رستم و سهراب، رستم اسفندیار و هفت خوان رستم است. آنهم دست و پا شکسته. مگر میتوانیم دریابیم که فردوسی تاریخ تحول اجتماعی زندگی انسان را آغاز زندگی و عصر یخبندان و عصر کشف آتش و فلز و ... به تصویر کشیده است و یا در لابلای اشعار حماسیاش، اشعار عاشقانة زیبایی سروده است. بخشی از این اشعار زیبا را میتوان در کاست «از خشت و خاک» شنید
همه بوستان زیر بند گل است/ همه کوه پر لاله و سنبل است
فروهشته از گوش او گوشوار/ به ناخن بر از لاله کرده است نگار
و یا
به بد مهری من زبانم مسوز/ به من بازبخش و دلم برفروز
و یا
شب تیره بلبل نخسبد همی/ گل از باد و باران بجنبد همی
و یا
خداوند هستی و هم راستی/ نخواهد ز تو کژی و کاستی
و یا
جهان یادگار است و ما رفتنی/ به گیتی نماند به جز مردمی
و یا
بترس از خدای و میازار کس/ ره رستگاری همین است و بس
و یا
دریغا از این ایران که ویران شود/ کنام پلنگان و شیران شود
این اشعار که فقط ابیاتی از آنها را نوشتم، با آهنگسازی بسیار زیبای صادق چراغی رنگی دیگر یافته و دلنشینتر شده است. آهنگی ملهم از موسیقی خراسان؛ زادگاه فردوسی. کار چراغی از نظر هارمونی و ارکستراسیون در خور توجه است و در نوع خود بدیع است. از سرنا و دوتار چنان استفاده شده است که روح حماسه در سرتاسر موسیقی موج میزند و شنونده را به تأمل و همراهی با اشعار و صدای زیبا و دلنشین علیرضا قربانی فرامیخواند. هر چند باید اعتراف کرد که قربانی نتوانسته است در برخی گامها حق مطلب را آنچنان که باید برآورده کند و صدای او نمیتواند با بلندای شعر فردوسی و موسیقی همراه شود. اما این از ارزش کار او که ما به عمق شاهنامه میبرد چیزی نمیکاهد پیشنهاد میکنم از خشت و خاک را بشنوید و به دیگران نیز پیشنهاد دهید، تا پیوندی دیگر با فردوسی برقرار کنیم
همه بوستان زیر بند گل است/ همه کوه پر لاله و سنبل است
فروهشته از گوش او گوشوار/ به ناخن بر از لاله کرده است نگار
و یا
به بد مهری من زبانم مسوز/ به من بازبخش و دلم برفروز
و یا
شب تیره بلبل نخسبد همی/ گل از باد و باران بجنبد همی
و یا
خداوند هستی و هم راستی/ نخواهد ز تو کژی و کاستی
و یا
جهان یادگار است و ما رفتنی/ به گیتی نماند به جز مردمی
و یا
بترس از خدای و میازار کس/ ره رستگاری همین است و بس
و یا
دریغا از این ایران که ویران شود/ کنام پلنگان و شیران شود
این اشعار که فقط ابیاتی از آنها را نوشتم، با آهنگسازی بسیار زیبای صادق چراغی رنگی دیگر یافته و دلنشینتر شده است. آهنگی ملهم از موسیقی خراسان؛ زادگاه فردوسی. کار چراغی از نظر هارمونی و ارکستراسیون در خور توجه است و در نوع خود بدیع است. از سرنا و دوتار چنان استفاده شده است که روح حماسه در سرتاسر موسیقی موج میزند و شنونده را به تأمل و همراهی با اشعار و صدای زیبا و دلنشین علیرضا قربانی فرامیخواند. هر چند باید اعتراف کرد که قربانی نتوانسته است در برخی گامها حق مطلب را آنچنان که باید برآورده کند و صدای او نمیتواند با بلندای شعر فردوسی و موسیقی همراه شود. اما این از ارزش کار او که ما به عمق شاهنامه میبرد چیزی نمیکاهد پیشنهاد میکنم از خشت و خاک را بشنوید و به دیگران نیز پیشنهاد دهید، تا پیوندی دیگر با فردوسی برقرار کنیم
Sunday, June 08, 2008
آيت الله منتظري
يكشنبه 19 خرداد 1387
چند هفته پیش شنیدم پیرمرد حال خوشی ندارد و کسالت امان انجام کارهای روزمره را از وی زدوده است. از وضعیت او در این روزها بیخبرم. در سایتها هم جستجو کردم مطلبی نیافتم. امیدوارم خداوند سلامتیاش را بازگرداند. شاید سال 64 بود که به بهانة هفتمین سالگرد پیروزی انقلاب با جمعی از پرسنل شهربانی به دیدارش رفتم و او بیتکلفی آمد و برایمان از نهجالبلاغه گفت. آن موقع سرباز بودم که با اشتیاق به قم رفتم و خاطرهاش برایم ماندگار شد و دوستداشتنی. بعد که آن حوادث حرمتشکنانه اتفاق افتاد و او را خانهنشین کرد در نظرم از بزرگیش چیزی نکاست که بیشتر نیز شد. هر چه بود روزگار جفایش را با حصر خانگی تکمیل کرد و او را از هر ارتباطی برای یک دهه محروم ساخت. هر چند امام خود را در او خلاصه یافته بود و حوزه را نیازمند آرا و توان فقهیاش میدانست ولی با حذف فرد توانمندی چون او دیگران میتوانستند قدی راست کنند و جایی بیابند. شاید همین نیز برایشان فرصتی مغتنم بود تا در مقابل آن چه به پیرمرد میرفت، سکوت اختیار کنند؛ هر چه بود او سرآمد فقیهان قم بود و هست.
بد نیست دو خبری را که فتاوی جدیدش شنیدم بیاورم: اول این که دو هفته پیش آقای یوسفی اشکوری در جمعی تعریف میکرد که در افغانستان برای مرد مسلمانی که از اسلام خارج شده و دین مسیحیت برگزیده بود، حکم اعدام صادر کردند(به جهت ارتداد از دین). ظاهرا وکیل یا خانوادهاش در نامهای از آیتاله منتظری استفتا میکنند که حکم چنین فردی چیست و چه باید کرد؟ ایشان فتوا میدهند که حکمش اعدام نیست و با این حکم آن فرد از اعدام خلاص میشود. دوم فتوایش درباره بابیه است که در آن آورده بابیها از اهل کتاب نیستند و کافر محسوب میشوند ولی نه کافر حربی(غیر از مواقعی که دست به اسلحه برند) بلکه کافر زمی که البته جزیه نیز بر آنان جاری نیست. آنان در این مملکت حق آب و خاک برخوردارند و به همین حقوق شهروندی بر آنان جاری و ساری است(نقل به مضمون
به نظرم این دو فتوا از اهمیت بسیاری برخوردار است. در این دو فتوا فقیهی، حق انتخاب دین و حق شهروندی را از فقه تکلیفمدار بیرون کشیده است و بر مبنای آن عدم پذیرش حق انسانی و اجتماعی کسانی را که از دین اسلام خارج میشوند و یا کافر محسوب میشوند را نادرست میشمرد. این دو فتوا گام بزرگی است تا بین «تکلیف» و «حق» پیوندی دینی و فقهی ایجاد شود. گامی که در آینده کارساز خواهد بود. آیتاله منتظری دینی دیگر به جامعة ما دارد که امیدوارم خداوند به او طول عمری عطا کند تا این دین نیز به انجام رسد
ایرانیان نیز به او عذرخواهی بزرگی بدهکار هستند و باید روزی عرق شرم را از پیشانی خود پاک کنند. امیدوارم این روز در دوران حیات و زندگی این پیر فرزانه و فقیه عالیقدر باشد
بد نیست دو خبری را که فتاوی جدیدش شنیدم بیاورم: اول این که دو هفته پیش آقای یوسفی اشکوری در جمعی تعریف میکرد که در افغانستان برای مرد مسلمانی که از اسلام خارج شده و دین مسیحیت برگزیده بود، حکم اعدام صادر کردند(به جهت ارتداد از دین). ظاهرا وکیل یا خانوادهاش در نامهای از آیتاله منتظری استفتا میکنند که حکم چنین فردی چیست و چه باید کرد؟ ایشان فتوا میدهند که حکمش اعدام نیست و با این حکم آن فرد از اعدام خلاص میشود. دوم فتوایش درباره بابیه است که در آن آورده بابیها از اهل کتاب نیستند و کافر محسوب میشوند ولی نه کافر حربی(غیر از مواقعی که دست به اسلحه برند) بلکه کافر زمی که البته جزیه نیز بر آنان جاری نیست. آنان در این مملکت حق آب و خاک برخوردارند و به همین حقوق شهروندی بر آنان جاری و ساری است(نقل به مضمون
به نظرم این دو فتوا از اهمیت بسیاری برخوردار است. در این دو فتوا فقیهی، حق انتخاب دین و حق شهروندی را از فقه تکلیفمدار بیرون کشیده است و بر مبنای آن عدم پذیرش حق انسانی و اجتماعی کسانی را که از دین اسلام خارج میشوند و یا کافر محسوب میشوند را نادرست میشمرد. این دو فتوا گام بزرگی است تا بین «تکلیف» و «حق» پیوندی دینی و فقهی ایجاد شود. گامی که در آینده کارساز خواهد بود. آیتاله منتظری دینی دیگر به جامعة ما دارد که امیدوارم خداوند به او طول عمری عطا کند تا این دین نیز به انجام رسد
ایرانیان نیز به او عذرخواهی بزرگی بدهکار هستند و باید روزی عرق شرم را از پیشانی خود پاک کنند. امیدوارم این روز در دوران حیات و زندگی این پیر فرزانه و فقیه عالیقدر باشد