آينده‌ي آبي

از درد و غم رفته و آينده چه گويم ـ انديشه‌ي مستقبلم از حال برآورد. صائب تبريزي

Wednesday, June 30, 2004

بدون تيتر

هر كاري مي‌كني، نمي‌شود. ابتدا مي‌گويي حداكثر روزي نيم ساعت كافي است. ولي گاهي اوقات همين نيم ساعت را نيز نمي‌يابي و نتيجه اين‌طور مي‌شود كه نتواني چند روز وارد دنياي مجازي شوي و ارتباطاتت را حفظ كني. شايد باورش كمي مشكل باشد كه، حوصله داشته باشي، مشتاق باشي ولي حتي همين دم صبح را هم وقت نكني كه نيم ساعت پاي دستگاه بنشيني! اما نيازهاي زندگي در كلان شهري چون تهران و پذيرفتن مسؤوليت‌هاي بسيار تو را به چنين روزي مي‌اندازد. در اين چند روز حتي به روزنامه هم نتوانستم سري بزنم و فقط توانستم صفحه‌ي اول روزنامه‌ها را بخوانم و غير از بازي هسته‌اي، متوجه شدم ديروز دادگاه تجديد نظر عبدي بود و پريروز دادگاه باقي و آقاجري. باقي كه از چندين روز قبل گفته بود در دادگاهي كه هيأت منصفه نداشته باشد، اصلا دفاع نمي‌كند و همين‌طور هم شد. آقاجري هم كه حكم ارتداد از پرونده‌اش برداشته شد. از ديدگاهي نخ تسبيحي كه اين دانه‌ها (عبدي،‌ باقي، آقاجري، گنجي، اشكوري و بقيه‌ي زندانيان سياسي و مطبوعاتي) را به يكديگر متصل مي‌كند،‌ چيزي نيست به جز فاصله گرفتن از ‌عدالت و البته اگر از نگاه فرادستان به ماجرا بنگريد مصالحي وجود دارد كه چنين احكامي را قابل قبول مي‌كند. اين مصالح كه به حفظ يك چيز كلي‌تر اشاره دارد، تنها از طرف همان فرادستان قابل فهم است و عقل ناقص من و شما آن‌ها را درك نمي‌كند. دليل آن هم اين است كه آن مصالح، قشري و گروهي است نه ملي. مگر مي‌شود مصالحي ملي در پس ماجراهايي باشد و آن گاه تنها و تنها صاحبان قدرت سياسي دركش كنند و من و تو و ديگري و ديگران و ما يعني همين ملت از فهم آن قاصر باشند؟ خير! مسأله اين است كه در اين موارد نه ملت بلكه حكومت و گروه حاكمان و عقايد آنان مورد تعرض قرار گرفته و آن‌ها نيز براي دفع اين تعرض دست به چنين رفتارهايي مي‌زند. خب وقتي حكومت، كه يكي از عناصر اساسي مفهوم ملت است بر حسب خواست‌هاي الگارشيك و گروه حاكمان همه چيز را معنا مي‌كنند و منافع ملي را ذيل منافع كاستي خود مي‌بينند، آن گاه انتظار داريد مردم منافع جمعي را به منافع فردي ترجيح دهند؟ از اين طرف ببينيم، وقتي مردم عمدتا در همين رفتارهاي روزمره‌ي اجتماعي خود، منافع فردي و آني خود را به منافع جمعي و بلند مدت‌شان ترجيح مي‌دهند، آنگاه انتظار داريد براي گروه حاكمان، منافع گروهي و شخصي در برابر منافع ملي رنگ ببازد؟ راستي، اول مرغ بود يا تخم‌ مرغ؟

Sunday, June 27, 2004

روزنامه‌نگاران و جشنواره‌ي مطبوعات

در پژوهشي كه درباره‌ي بخش مسابقه‌ي جشنواره‌ي مطبوعات براي مركز مطالعات و تحقيقات رسانه‌ها انجام دادم،‌ نكات بسيار جالبي در‌آمد كه قرار است آن نكات و پيشنهادها در برنامه‌ريزي‌هاي جشننواره از سوي معاونت مطبوعاتي ارشاد و انجمن صنفي مورد توجه قرار گيرد. در اين جا فقط به دو نكته اشاره مي‌كنم. اول اينكه مي‌توان گفت جشنواره تقريبا به هيچكدام از اهداف خود نمي‌رسد. براي برگزاري جشنواره‌ي مطبوعات اهداف متعددي در نظر گرفته شده است كه در اين پژوهش چهار هدف مورد توجه قرار گرفت. اول، ارتقاي كيفي مطالب مطبوعات كشور، دوم، ترغيب روزنامه‌نگاران به ارتقاي كيفي مطالبشان، سوم، شناسايي درست استعدادهاي موجود در مطيوعات كشور و چهارم ارتقاي منزلت شغلي و اجتماعي برندگان جشنواره. تقريبا مي‌توان گفت هيچكدام از اين اهداف به نتيجه نرسيده است. اگر هم تغيير تحولي در نوشته‌هاي روزنامه‌نگاران مشاهده مي‌شود، ارتباطي با جشنواره ندارد، بلكه امري شخصي است و روزنامه‌نگاران در تلاش براي دست‌يابي به موفقيت‌هاي فردي در عرصه‌ي روزنامه‌نگاري هستند. چرا كه جشنواره تغييري در موقعيت آنان ايجاد نمي‌كند. به عنوان مثال سال گذشته فكر مي‌كنم سه نفر از روزنامه‌نگاران روزنامه‌ي ايران در جشنواره برنده شدند،‌ اما دريغ از اينكه روابط عمومي اين روزنامه‌ي عريض و طويل يك اطلاعيه‌ي داخلي براي تقدير از آنان در تابلوي روزنامه نصب كند و موضوع را به آنان تبريك بگويد؛ يعني اصلا اهميتي نداشته است. در روزنامه‌هاي ديگر نيز كم و بيش همين‌طور است
نكته‌ي دوم اينكه به برگزاركنندگان جشنواره اعتماد زيادي وجود ندارد. حتي آنان كه آثار خود را ارسال مي‌كنند نيز اعتماد زياد ندارند. اين بي‌اعتمادي به اجزاي گوناگون جشنواره‌ي مطبوعات از يك سو موجب مي‌شود تا از ميزان حضور روزنامه‌نگاران كاسته شود و از سوي ديگر جشنواره نيز چندان جدي گرفته نشود. اين موضوع خود در بازتوليد بي‌اثري جشنواره در ارتقاي شغلي و منزلتي روزنامه‌نگاران مؤثر است. راستي خود روزنامه‌نگاران براي تغيير اين وضعيت چه كرده‌اند؟

Saturday, June 26, 2004

حادثه‌ي زاهدان فراتر از يك تصادف ساده

واقعا ملت بدبختي هستيم. اگر خيلي عقب نرويم و فقط از ماجراي بم به اين سو را بنگريم، چقدر بلا و حادثه بر سرمان ريخته است. هر چند وقت يك بار جمعي از هموطنانمان به كام مرگي دلخراش كشيده مي‌شوند و داغي سخت بر دل خانواده‌ها و تأثيري شديد براي همه به دنبال مي‌آورد. بين زلزله‌ي بم تا بلده شش ماه فاصله بود. در اين شش ماه چند حادثه‌ي عجيب و غريب در جاده‌هامان اتفاق افتاد؟ و بعد نيشابور و حالا حادثه‌ي جاده‌ي زاهدان كه در يك تصادف بيش از هفتاد تن كشته شدند. ديگر مرگ برايمان بي‌ارزش شده است. چه مي‌گويم، زندگي برايمان بي‌ارزش شده است. خيلي‌ها از جمله حاكمان دوست دارند اين حوادث را فقط حادثه بنامند و به دنبال مقصر آن‌ها بگردند و بعد اعلام كنند كه مثلا راننده‌ي كاميون سرعت زياد داشت و يا خواب بود و يا ترمزش خالي كرد كه اگر چنين نمي‌شد اين حادثه اتفاق نمي‌افتاد. براي هر حادثه‌اي علل قريب آن را مي‌كاوند و ذهن‌ها را از علل ديگري كه به نظرم بسيار مهمتر است دور مي‌كنند
پرسشم اين جاست كه چرا اين حوادث در ديگر نقاط دنيا كمتر اتفاق مي‌افتد؟ چرا وقتي تلويزيون‌هاي خارجي را مي‌بينيم، هر وقت از ايران ياد مي‌شود، با يك مصيبت و فلاكت و يا بحثي تروريستي ياد مي‌كنند؟ چرا آن راننده سرعتش زياد بود كه چنين اتفاقي بيافتند؟ براي همين است كه بايد در پس اين حوادث كوچك و جزئي به تحليلي عميق‌تر دست يابيم
من فكر مي‌كنم، بي‌ارزشي زندگي، رواج بي‌حرمتي به آدمي، بي‌مسؤوليتي در قبال زندگي ديگران، تيره و تار بودن آينده‌ي زندگي و نامشخص بودن فرداي حضورمان در اين عالم خاكي، خستگي مفرط از زندگي فعلي، دويدن و تلاش بسيار با كسب كمترين اهداف كه ناشي از وجود فاصله‌ي شديد طبقاتي و برخوردار‌ي‌هاي جمعي كوچك از مواهبي كثير آن هم نه با تلاش و كوششان كه با رانت‌خواري و وصل‌شدن به كانون‌هاي قدرت ـ كه اين‌ها در وجدان جمعي‌مان نيز حضوري فعال دارند و همچون خوره بر وجودمان افتاده است ـ‌ از جمله عواملي است كه نگاه ما را نسبت به مرگ و زندگي علي‌السويه كرده است. برايمان مرگ امري دم‌دستي و پيش‌پا افتاده و ناچيز شمرده مي‌شود؛ بالاخص مرگ ديگران. برايمان زندگي، تلاشي بيهوده و سگ‌دويي بي‌نتيجه مي‌نمايد. برايمان انسان،‌ موجودي زيان‌كار و غير قابل احترام شده است. برايمان منافع شخصي، لحظه‌اي و آني چنان بزرگ شده است كه سايه‌ي سنگينش را بر روي منافع بلند مدت و جمعي انداخته است. فكر مي‌كنيد اين همه بيهوده شكل گرفته است؟‌ درست است كه بخشي از آن امري تاريخي است و به شخصيت پايه‌ي ما ايرانيان بازمي‌گردد، ولي شرايط اجتماعي تشديد و يا تحديد كننده‌ي آن هستند و در اين ميان عنصر سياسي نقشي فعال بازي مي‌كند. در اين دو سه دهه‌ي اخير شرايط اجتماعي چنان بوده است كه هر روز بر اين روند موجي افزوده است. بي‌احترامي به آدمي هنجار ديار ما شده است. آن گاه شما انتظار داريد من راننده در هنگام رانندگي به اين نيز بيانديشم كه اگر حواسم جمع نباشد، ممكن است حادثه بيافرينم و جمعي را به كام مرگ بكشانم. من به چيزي كه نمي‌توانم بيانديشم همين است. چون آموخته‌ام، آن هم در عمل، كه آدمي بي‌حرمت‌ترين موجود اين سرزمين است. از سوي ديگر نه وضعيت حالم و نه آينده‌ام مرا به دنبال خود نمي‌كشاند. هم كشش نيست و هم دافعه هست. در اين ميان من به همه چيز بي‌توجه مي‌شوم. آخر توجه و حساسيت، شرايط مساعد اجتماعي مي‌خواهد كه من ندارم. شما از من چه مي‌خواهيد؟

Friday, June 25, 2004

تملق و چاپلوسي

بارها و بارها در ناباوري ديده‌ايم و يا شنيده‌ايم مردم و يا فردي از كسي كه رودرروي آن‌هاست چنان تعريف و تمجيد مي‌كنند كه در نهانش رفتاري متناقض داشته‌اند. يعني پشت سرش به بدگويي مي‌نشينند و پيش رويش به تعريف و تمجيد. اين رفتار هم در سطح خرد و هم در سطح كلان قابل مشاهده است. هم مي‌توان در رفتارهاي بين فردي ديد مانند رابطه كارمندان با يكديگر و يا با رييس‌شان و يا عروس و مادر شوهر و هم مي‌توان در رفتارهاي عمومي مشاهده كرد مانند رابطه‌ي چاپلوسانه‌ي مردم با حكومت خود. همين نيز آن فرد و يا حكومت طرف رابطه را به خطا مي‌اندازد و او رابطه‌اش را بر اساس همان چاپلوسي شكل مي‌دهد. قبل از انقلاب مگر غير از اين بود كه وقتي شاه در مجامع عمومي حاضر مي‌شد، مردم به دنبالش مي‌دويدند و برايش سر و دست مي‌شكاندند! او هم فكر مي‌كرد اين مردم واقعا او را دوست دارند. اما همين ملت چنان به خيابان‌ها ريختند و او را سرنگون كردند كه يكي از بزرگترين انقلاب‌هاي خلقي قرن تاريخ را شكل دادند. مگر الان غير اين است. كافي است يكي از مسؤولان رده‌ي بالاي حكومتي به شهري وارد شود. چه جمعيتي به دنبال او مي‌دود و از او استقبال مي‌كند. اما در همان شهر وقتي آرامش برقرار مي‌شود، اگر گوشتان را تيز كنيد ده‌ها جوك درباره‌ي همان فرد و مشتي شايعه و بدگويي در خلوتشان رد و بدل مي‌كنند. در سطح خرد هم احتمالا بسيار ديده‌ايد كه كسي در حضور ديگري از او كلي تعريف مي‌كند، اما بدون حضور او از بدگويي چيزي كم نمي‌گذارد
ايرانيان به اين صفت خودشان آگاه هستند. آن‌ها مي‌دانند كه بسيار متملقند. يافته‌هاي ارزش‌ها و نگرش‌هاي ايرانيان نشان مي‌دهد 8/72 درصد از پاسخگويان معتقدند تملق و چاپلوسي به ميزان زياد و خيلي زياد در بين مردم رواج دارد. 4/15 درصد گفته‌اند اين صفت در حد متوسط و فقط 8/11 درصد بر آن بوده‌اند چاپلوسي در حد كم و بسيار كم در بين مردم رواج دارد

Thursday, June 24, 2004

آخر يك كنسرت و آخر يك كار پژوهشي

اين دو سه روز به شدت كار داشتم و فرصتي براي نوشتن به دست نيامد. بحث صفات ايرانيان را هم براي فردا مي‌گذارم
هنوز موسيقي چهار فصل ويوالدي در گوشم صدا مي‌كند. ديشب بعد يك جلسه‌ي كارگاهي با بحثي خشك درباره‌ي تعارض بين حقوق رسمي و نگرش مردم به برخي از اصول و مواد حقوقي، پيشنهاد شد به كنسرت مجلسي چكناواريان برويم كه با عنوان فستيوال موسيقي وي از 23 خرداد شروع شده و تا 10 تير ماه هم ادامه دارد و حسابي خستگي‌ جسم را فراوش كرديم و روحمان نوازش شد. ديشب نوبت موسيقي باروك بود كه سبك بسيار فاخري متعلق به اواخر قرن هفده و اوايل قرن هجدهم ميلادي است. اركستر به رهبري چكناواريان قطعاتي از سباستين باخ و آنتونيو ويوالدي را نواخت و حدود دو ساعت حاضران را در حيرت اين موسيقي بسيار زيبا فرو برد؛ مخصوصا وقتي چهار فصل ويوالدي با مركزيت ويولونيستي به نام خاچيك باباييان، كه با هنرمندي بسيار و تسلط بالا نواخت و قبل از آن نيز در قطعات باخ با فلوت آذين موحد و پيانوي رافائل ميناسكانيان. اين جذابيت كه لحظات پرشوري را براي شنوندگان به همراه داشت موجب كف زدن ممتد حضار شد
با پايان يافتن كنسرت و كف زدن حضار به دوستان گفتم حالا شما بياييد پديدارشناسي دين كار كنيد و كارتان نيز در نوع خود بسيار عالي باشد يك هزارم اين هم برايتان كف نمي‌زنند. يكي از دوستان با حاضر جوابي گفت به جايش آنقدر مي‌زنند تا كف كنيم

Monday, June 21, 2004

ما ايرانيان / 1

بالاخره فن‌دروغگويي (2) هم نوشته شد. در بخش اول دو بيت از حكيم ايران‌ زمين فردوسي آورده بود كه ضمن تكميل آن،‌ تلاش مي‌كنم در ادامه‌ي بحث وبلاگ ارتباط و اعتراف ديگر خلقيات ايرانيان را به بحث بگذارم و از آمار و عدد و رقم نيز در اين ميان بهره بگيرم. فردوسي گفته بود:
ز ايران و از ترك و از تازيان
نژادي پديد آيد اند ميان
نه دهقان، نه ترك، نه تازي بود
سخن‌ها به كردار بازي بود
همه گنج‌ها زير دامان نهند
بكوشند و كوشش به دشمن دهند
به گيتي كسي را نماند وفا
روان و زبان‌ها شود پرجفا
بريزند خون از پي خواسته
شود روزگار بد آراسته
زيان كسان از پي سود خويش
بجويند و دين اندر آرند پيش
(دهقان در مصرع سوم مقصود ايراني است و خواسته در مصرع نهم به معني مال و منال است)
ما ايرانيان چگونه آدم‌هايي هستيم؟‌ اين ملت بزرگ، اين ملت نجيب چه شخصيت پايه‌اي دارد؟ اين ملت كه اكنون ملغمه‌اي است از صفات ايرانيان و تركان (مقصود غزنويان و سلجوقيان و ...) و عرب‌ها كه در طول تاريخ به هم آميخته و او را ساخته،‌ داراي چه تيپولوژي اخلاقي و رفتاري است؟ اين ملت فداكار كه وقتي جشن نيكوكاري مي‌شود سر از پا نمي‌شناسد و هيجان‌زده به خودنمايي مي‌پردازد، در شرايط عادي چقدر فداكاري مي‌كند؟ آيا مي‌دانيد در سال 81 كمك‌هاي مردم به كميته‌ي امداد تحت عنوان صدقه و دست‌گيري ايتام و نيكوكاري در انواع جشن‌هاي خياباني آن كميته كه البته فقط به دريافت پول و جنس محدود است،‌ حدود 120 ميليارد تومان بوده است؟ واقعا اين ملت تا اين حد خير است يا اينكه 120 ميليارد تومان دفع بلا كرده است؟
درباره‌ي شخصيت پايه‌ي ما ايرانيان گرچه كار كم شده است اما كتاب‌هاي خواندني و ماندني هم نوشته شده است. غير از نكات ريز و درشتي كه در سفرنامه‌هاي خارجيان و به طور پراكنده در يادداشت‌هاي ايرانيان آمده به طور خاص از جمال‌زاده خلقيات ايرانيان را داريم. از مهندس بازرگان سازگاري ايرانيان را داريم. از حسن نراقي كتاب سهل و روان جامعه‌شناسي خودماني منتشر شده. در آن جا خواندم دكتر ايزدي كتابي با نام نجات در خارج از كشور چاپ كرده و از رضاقلي هم جامعه‌شناسي نخبه‌كشي در اين حوزه مي‌گنجد. من تلاش مي‌كنم از فردا با رجوع به داده‌هاي پيمايش ملي ارزش‌ها و نگرش‌هاي ايرانيان به نكاتي در اين باره اشاره كنم

Sunday, June 20, 2004

غارتگر جيرفت كيست؟

غارت تپه‌هاي تاريخي جيرفت چنان عظيم و گسترده است كه داغ آن از دل بيرون نمي‌رود. دو سالي هست كه روزنامه‌ها درباره‌ي آن مي‌نويسند و اقدامات بسيار محدودي صورت گرفته است. اين بار خاتمي وارد ماجرا شد و در خبرها خواندم پرونده‌ي جيرفت به شوراي امنيت ملي رفت تا درباره‌ي آن تصميم‌گيري شود. جيرفت الان دو سالي هست كه غارت مي‌شود. آن جا يكي از مهمترين تپه‌هاي باستاني ايران بود كه به بهشت گمشده‌ي باستان‌شناسان شهرت يافته بود. آثاري كه از اين مكان توسط روستاييان به دست آمد و به دست قاپاقچيان از كشور خارج شد بين پنج تا هفت هزار سال قدمت دارد. نكته‌ي مهم اين است كه حالا پس از دو سال اين پرونده به شوراي امنيت ملي مي‌رود. علتش اين است كه هيچ كسي نتوانست در مقابل موج غارت آن جا بايستد. معلوم هم نيست اين شورا چنين تواني داشته باشد. شنيده‌ام نوه‌ي دختري يكي از رؤساي سه قوه در اين ماجرا نقشي محوري داشته است. حالا خودتان بيابيد كه از بين سه رييس به كداميك بيشتر مي‌خورد؟

Friday, June 18, 2004

رهروي حقيقت

امروز، يادآور مرگ شريعتي است. چه مي‌گويم امروز يادآور حيات شريعتي است، كه او همچنان زنده است و در ميان ما عمر مي‌گذراند و با بخشي از جوانان سخن مي‌گويد و دست در ساختن آنان دارد. او روزگاري يكه تاز عرصه‌ي روشنكري ديني بود و آرا و نظراتي را درانداخت كه، سخنان ديگران رنگ ‌باخت. هنوز نيز چنين است و شريعتي همچنان عرصه را بر آن كوته‌فكران تنگ كرده است. اما نكته‌ي مهم اين جاست كه شريعتي خود يك حركت بود. يك رهرو بود كه هيچگاه سكون نمي‌گرفت. او بارها به اين سخن سهرودي اشاره كرده بود كه گر راه روي راه بري. از اين رو هميشه در راه بود. او پي آواز حقيقت بود. اما امروزه ما به جاي آن كه همچون او گام در راه بگذاريم و از آموزه‌هاي او براي اين منظور استفاده كنيم، در گوشه‌اي از راه چادري برپاكرده‌ايم و فرشي و سفره‌اي انداخته‌ايم و شريعتي را به نهادي تبديل كرده‌ايم كه مي‌توان به او پرداخت و از او داد سخن گفت. البته بايد بر سخنان او شرح نوشت و آن‌ها را نقادي كرد. اما فراموش نكنيم شريعتي يك رهرو حقيقت بود. او خود يكي از آفت‌ها را سكون جنبش مي‌دانست. آن جا كه از تبديل شدن نهضت و جنبش به نهاد و سازمان سخن مي‌گفت همين منظور را داشت. تبديل كردن شريعتي به يك نهاد بزرگترين جفا به اوست كه شايد از سوي دوستدارانش شكل مي‌گيرد. بايد از او رهروي حقيقت را آموخت و در راه بود. آنگاه راه خود بنماياند چون رفتن را و در اين رفتن شدن را نيز خواهيم يافت. بايد موج بود و آرام نگرفت. بايد بدانيم كه نمي‌دانيم و براي دانستن لحظه‌ها را نيز غنيمت شماريم. هي! گوش كنيد! بانگ جرسي مي‌آيد. كار ما شايد اين است كه پي آواز حقيقت برويم؛ آنچه شريعتي در سه كلمه خلاصه كرده بود: عرفان، برابري و آزادي

Thursday, June 17, 2004

صداقت و دروغ‌گويي

در وبلاگ خليلي درباره‌ي فن دروغ‌گويي ايرانيان مطلب جالبي خواندم. از آن جا كه ما ايرانيان به حاشيه نويسي هم علاقه‌منديم، در حاشيه‌اش مي‌نويسم: مردم ما نيز خود به اين موضوع كاملا واقف هستند؛ چرا كه وقتي از آن‌ها بپرسيم مهم‌ترين صفت يك آدم خوب چيست،‌ آن‌ها روي همين موضوع انگشت مي‌گذارند و صفتي را بيان مي‌كنند كه نقطه‌ي مقابل دروغگويي است. در پيمايش ملي ارزش‌ها و نگرش‌هاي ايرانيان اين پرسش شد و 6/46 درصد به طور مشخص از صداقت به عنوان مهم‌ترين صفت ياد كرده‌اند. حالا اگر ايمان و درستكاري را ـ كه پس از صداقت رتبه‌هاي دوم و سوم را به خود اختصاص داده‌اندـ نيز از اين جنس بدانيم، چون برآنيم كه فرد با ايمان و درستكار، داراي صداقت است، آن‌ گاه كساني كه مهم‌ترين صفت را براي يك آدم خوب صداقت دانسته‌اند به 6/66 درصد مي‌رسد. يعني حدود دو سوم مردم از چيزي كه در ميانشان نيست نام برده‌اند. اين خود نشان‌دهنده‌ي جايگاه دروغ در زندگي روزمره‌ي ماست. جالب آن كه در پرسشي ديگر حدود 59 درصد از پاسخگويان گفته‌اند صداقت و راستگويي در بين مردم به ميزان كم و خيلي كم رواج دارد. 6/32 درصد نيز گفته‌اند صداقت و راستگويي به ميزان متوسطي بين مردم رواج دارد و فقط حدود 9 درصد بر آن بوده‌اند كه اين صفت به ميزان زياد و خيلي زياد در بين مردم قابل مشاهده است. يعني از هر 13 نفر، 1 نفر گفته صداقت و راستگويي در بين مردم زياد است و 12 نفر گفته اين صفت در بين مردم كم است. حالا خودتان قضاوت كنيد

Wednesday, June 16, 2004

دانستني‌هايي از ميراث فرهنگي‌مان

آيا مي‌دانيد در كشور ما ايران تعداد بناها، مجموعه‌ها و محوطه‌هاي تاريخي حدود يك ميليون برآورد شده كه تاكنون حدود 1500 فقره‌ي آن به ثبت آثار ملي رسيده‌اند؟
آيا مي‌دانيد تعداد تپه‌هاي تاريخي حدود 200 هزار برآورد شده‌اند كه تاكنون 500 فقره‌ي آن‌ها به ثبت ‌آثار ملي رسيده‌اند و حدود 100 فقره‌ي آن‌ها تا ميزان 50 درصد مورد كاوش قرار گرفته‌اند؟
آيا مي‌دانيد در كشور از كل يك ميليون و دويست هزار اثر تاريخي، فرهنگي غيرمنقول، فقط 42/0 در هزار آن‌ها تعيين حريم شده‌اند و چون 500 هزار فقره‌ي آن‌ها نياز به حفاظت فيزيكي دارند، صرفا حدود سه هزار و هشتصد فقره‌ي آن‌ها محافظت مي‌شوند؟
آيا مي‌دانيد تعداد موزه‌هاي كشور ما حدود 126 واحد است يعني به ازاي هر 500 هزار نفر يك موزه، در صورتي كه استراليا به ازاي هر 9 هزار نفر يك موزه دارد؟
آيا مي‌دانيد تعداد تعداد كل اشياي تاريخي و موزه‌اي موجود حدود يك ميليون و دويست هزار برآورد مي‌شوند كه تعداد 600 هزار عدد آن‌ها به مرمت نياز دارند كه تاكنون حدود 50 هزار عدد آن‌ها مرمت شده‌اند؟
آيا مي‌دانيد در كشور ما تعداد كتيه‌هاي دوران باستان حدود 100 هزار فقره است كه حدود 5 درصد آن‌ها مطالعه شده‌اند و تعداد كتيه‌هاي دوران اسلامي به 2 ميليون فقره مي‌رسد كه فقط حدود 1 درصد آن‌ها مطالعه شده‌اند؟
آيا مي‌دانيد در كشور ايران حدود 20 نوع زبان (رسته گويش) و 70هزار گويش وجود دارد كه تاكنون كمتر از 10 درصد آن‌ها مورد پژوهش قرار گرفته است؟(برگرفته از نوشته‌ي حسين ارزشمند در فرهنگ و پژوهش شماره‌ي پياپي 139)
آيا مي‌دانيد ....؟ آمار نفس‌گير و خسته‌كننده‌اي است. اين وضعيت طبيعي است. چون هنوز نمي‌دانيم اين ميراث عظيم به چه دردمان مي‌خورد.

Sunday, June 13, 2004

دانايي گمشده

در فلسفه‌ي اسلامي، منشأ جهان، وجود است كه با صفت وجوب و بي‌نيازي توصيف مي‌شود؛ يعني همان واجب الوجود. اما در حكمت خسرواني منشأ جهان، مينوي پاك است و مينو يعني خرد. در اين حكمت صفت بارز مبدأ و منشأ جهان، دانايي است و اهورامزدا يعني داناي بزرگ
شايد به همين جهت هم هگل بر آن بود كه ظهور و سپس حركت عقل در تاريخ از ايران باستان شروع شده است. با اين همه اما، ما اكنون چه سهمي از دانايي جهاني را از آن خود كرده‌ايم؟ خرد و دانايي چه سهمي در زندگي جمعي‌مان دارد؟ اين خرد خود را در كجا نشان مي‌دهد؟
مي‌دانيد بر اساس يافته‌هاي طرح ارزش‌ها و نگرش‌هاي ايرانيان، جمعيت باسواد نمونه‌ي مورد بررسي در روز به طور متوسط 4/7 دقيقه به مطالعه‌ي كتاب اختصاص مي‌دهند؟ آيا با اين ميزان مطالعه مي‌توان از خردورزي و وجود دانايي به اندازه‌اي كه موتور حركت جامعه باشد، ياد كرد؟ البته در اين آمار مي‌تواند بزرگ‌نمايي خاص ايراني نيز نهفته باشد. علاوه بر اينكه قطعا در اين مدت انواع و اقسام كتاب‌ها مطالعه مي‌شود كه بخشي از آن‌ها عقل‌ستيز هم هستند. پس بياييد از خود آغاز كنيم و اين گوهر تابناك را در خود پرورش دهيم، آن هم نه براي درس و كلاس، كه براي ساختن و شدن. راستي آيا با خواندن مي‌توان به انديشه‌ي عقلاني رسيد؟

Friday, June 11, 2004

ها، كوچك اما فعال NGO

ديروز به نمايشگاه محيط زيست رفتم. در اين نمايشگاه يك شكاف عمده قابل مشاهده است. غرفه‌هاي بزرگ و بسيار زيباي سازمان‌ها و مؤسسه‌هاي دولتي و كارخانه‌هاي خصوصي و غرفه‌هاي كوچك انجمن‌هاي غيردولتي. در آن غرفه‌هاي بزرگ شما با تجهيزات بسيار و كاركنان متعدد مواجه مي‌شويدكه از فعاليت‌هاي بي‌عيب و نقص سازمان‌شان سخن مي‌گويند و آمار و ارقامي را جلويتان به نمايش مي‌گذارند كه فكر مي‌كنيد تحولي عظيم در عرصه‌ي اقدامات زيست‌ محيطي اتفاق افتاده است. كارخانه‌هاي اتوميبل‌سازي، شركت نفت، سازمان محيط زيست و چندين سازمان و كارخانه‌ي بزرگ فعاليت‌هاي خود را در اين زمينه به نمايش گذاشته‌اند. اگر فقط و فقط به اين مجموعه بنگريد، از نمايشگاه به عنوان فردي راضي بيرون مي‌آييد و به اقدامات انجام شده تحسين مي‌گوييد. اما اين يك روي سكه است و اين سازمان‌ها خطاها، بي‌توجهي‌ها و خراب‌كاري‌هاي خود را آن هم در نمايشگاه بيان نمي‌كنند. اما در گوشه‌اي از سالن در غرفه‌هايي كوچك و با چند صندلي، يك ميز و تعدادي عكس و تراكت دستنويس و يا چاپي فعاليت‌هاي خود را به معرض نمايش گذاشته‌اند. اين غرفه‌ها كه شما در آن‌جا شور و هيجان خاصي مي‌بينيد، متعلق به تعدادي ان. جي. او. است. حال وقتي به اين غرفه‌هاي وارد مي‌شويد، آن زرق و برق و تعريف و تمجيد و آمار و ارقام ابهت خود را از دست مي‌دهد. در آن جا شما به بي‌توجهي‌ها،‌ كم كاري‌ها،‌ بي‌دقتي‌ها، بي‌برنامه‌گي‌ها و گاه مسؤوليت‌ناپذيري سازمان‌ها و كارخانه‌هاي دولتي و غيردولتي مواجه مي‌شويد. ان. جي. او.ها موي دماغ اين مؤسسه‌ها شده‌اند و البته ديگر گريزي از آن‌ها نيست. بايد به اين گروه كوچك و فعال دستمريزاد گفت.

Thursday, June 10, 2004

كار ژورناليستي يا پژوهشگري

ديشب در راه خانه گفت و گويي كه قبل از آن با دوستم داشتم، ذهنم را بسيار به خود مشغول داشت. او نه فقط از روي دلسوزي كه با اعتقاد مي‌گفت كه تو خود را داري هرز مي‌دهي و مي‌تواني بهتر و بيش از اين مؤثر باشي. اما كار ژورناليستي تو رااز اهداف علمي‌ات دور مي‌كند و در نهايت دايره و توان اثربخشي تو را كاهش مي‌دهد
حرف‌هايش نهيبي بود كه هنوز رهايم نكرده است. راستش را بخواهيد، كار در روزنامه‌ي جمهوريت را به راحتي نپذيرفتم. قبل از آن درباره‌ي آن و لزوم حضور در روزنامه با توجه به موقعيت كنوني كشورمان و وضعيت خودم با برخي دوستانم ساعت‌ها گفت و گو كردم. در نهايت ابتدا نيز نپذيرفتم. اما موقعيتي كه روزنامه در آن قرار داشت و مشكل حاد سرويس اجتماعي، مرا مجبور كرد به خاطر اهداف حداقلي‌ام در كار ژورناليستي آن را بپذيرم. آن هم با اين قصد كه پس از روي غلطك افتادن امور، خود را كنار بكشم و به كارهاي اصلي‌ام بپردازم. سرويس اجتماعي كمي سامان گرفت كه فردي ديگر به جمع‌مان پيوست و طي گفت و گويي در سردبيري من پذيرفتم كار به وي محول شود. اما آقاي باقي درخواست كرد به جهت بدقولي‌هاي مسؤولان چند صفحه، مسؤوليت‌هاي آن‌ها را بپذيرم. وقتي نام صفحه‌ها را گفت كمي شل شدم و ماندم. صفحه‌ي نهادهاي ديني، محيط زيست و رسانه. و البته چند روز بعد هم صفحه‌ي علم و اينترنت را نيز به آن افزود. اما خودم از قبل صفحه‌ي ميراث فرهنگي و گردشگري را نيز پيشنهاد داده بودم
ميراث فرهنگي، محيط زيست و نهادهاي ديني جزو دغدغه‌هايم نيز هست. از اين رو، با توجه به خالي بودن جاي چنين صفحه‌هايي در روزنامه‌هاي ما، با خود گفتم مي‌توان در اين صفحه‌ها به خوبي كار كرد و به بخشي از دغدغه‌ها پاسخ گفت. محيط زيست و ميراث كه از يك سو كمتر در آگاهي‌ جمعي‌مان جاي‌گير شده است و از سوي ديگر از سوي صاحبان زر و زور به شدت در حال تخريب است. حال اگر مسائل اين دو حوزه به افكار عمومي كشيده شود، ديگر به راحتي نمي‌توان از كنارش گذشت و لقمه‌ي راحت الحلقومي نخواهد بود. همچنين، هم ميراث و محيط زيست، به صورت بالقوه اين توان را دارند كه به عنوان عواملي براي افزايش انسجام ملي مطرح شوند. علاوه بر اينكه اگر درست مورد استفاده قرار گيرند،‌ امكان در‌آمد‌زايي بسيار بالايي نيز دارند و مي‌توانند بر اشتغال و افزايش درآمد سرانه تأثيري بسيار بگذارند. البته مي‌دانم اين دو حوزه، حوزه‌هاي بسيار خطرناكي هم هست. براي نهادهاي ديني نيز تقريبا چنين توجيهي دارم كه اگر بخواهم به آن بپردازم اين نوشته از حوصله خارج مي‌شود. اما در هر سه زمينه هدفم روشنگري و دادن اطلاعات درست و تحليل نسبتا دقيق از اين امور براي مردم و حساس كردن افكار عمومي و وجدان جمعي در اين باره است تا از زواياي ديگر نيز موضوع را ببينند و به آن بيانديشند
حال، سخن اين است،‌ آيا در شرايط فعلي و با تمام محدوديت‌هايي كه عنصر سياست بر زندگي ما و قلم ما ايجاد كرده است، پرداختن به كار روزنامه‌نگاري اثربخش است؟ اين موضوع در مورد من مقداري متفاوت دارد؛ چرا كه من ابتدا يك پژوهشگر اجتماعي هستم و تلاش كرده‌ام در اين زمينه متفاوت از ديگران باشم و با دقت نستبا بالايي كارهايم را انجام دهم. فعلا تعريف از خود بماند! نكته‌اي كه دوستم طرح كرد و اكنون ذهنم را فرا گرفته اين است كه با رفتن به سوي كار روزنامه‌نگاري از كار اصلي بازمي‌مانم و دايره‌ي اثربخشي‌ام كاهش مي‌يابد. او معتقد است با تمركز روي فعاليت پژوهشي و توان‌مند كردن و متمركز شده به روي موضوع‌هاي مورد علاقه و افزايش موقعيت اجتماعي خود در اين حوزه،‌ بيشتر از يك روزنامه‌نگار مي‌توان مؤثر بود و الان با پذيرفتن كار جديد خود را هرز مي‌دهم. بالاخره كساني ديگر مي‌توانند در روزنامه آن موقعيت را پر كنند. پس بايد جاي را به آنان سپرد و توان ذهني و جسمي را به آن جايي برد كه از ديگران كار كمتري برمي‌آيد. هنوز به پاسخ نرسيده‌ام، چون استدلال‌هايم براي كار روزنامه‌نگاري نيز به چالش كشيده شده است

Tuesday, June 08, 2004

بهار آمدني است

امروز قرار گذاشته بوديم ساعت 6 بعد از ظهر به خانه‌ي دكتر آقاجري برويم. گرچه كار در روزنامه كمي طول كشيد، اما راه افتادم و در ترافيك سنگين خيابان ولي‌عصر قبل و بعد از فرشته ماندم. ساعت 6 گذشته بود. معلوم بود تا تجريش و پس از آن تا نياوران با همين ترافيك مواجه خواهم بود و قطعا موقعي مي‌رسيدم كه بچه‌ها رفته بودند و يا در حال خداحافظي مي‌ديدمشان. در اين صورت چيزي كه برايم مي‌ماند خستگي ناشي از ترافيك سنگين تهران است كه هر روز بر جسم و ذهن ما سنگيني خود را تحميل مي‌كند. با تأسف برگشتم به روزنامه تا حداقل كاري انجام شود
آخرين بار به مناسبت نوروز امسال به خانه‌ي دكتر آقاجري رفتيم. مشتي از دانشجويانش هر از گاهي به ديدار خانواده‌اش مي‌روند كه مرا نيز باخبر مي‌كنند و تلاش هم مي‌كنم همراهشان باشم. در آخرين بار قرار گذاشتيم همچون سال گذشته براي دكتر كارت تبريك عيد تهيه كنيم و توسط همسرش برايش بفرستيم. هر كسي پشت كارت قطعه‌ي شعري و يا تبريكي نوشت و من با بهره‌گيري از بيت شعري از شاعري غير ايراني، به اين مضمون نوشتم: حتي اگر تمام گل‌ها را بخشكانند و يا گل‌ها را به حصار كشند،‌ جلوي آمدن بهار را نمي‌توانند بگيرند و بهار فصل رويش گل‌هاست. سرماي زمستان هرقدر هم سهمگين باشد، بهار مي‌آيد و گل‌ها مي‌رويند. آيا شما غير از اين مي‌انديشيد؟

Monday, June 07, 2004

پرومته،‌ مظهر آگاهي و اميد

پرومته يكي از خدايان اسطوره‌اي يونان باستان است كه تحمل رنج و سختي انسان را نداشت و براي رهاندن انسان از سختي‌ها، آتش را از آسمان ربود و به آدميان هديه داد. زئوس از اين كار او به خشم آمد. وي را به بند كشيد و در قلعه‌اي در كوه قفقاز زنداني كرد. اما او از كاري كه كرده بود پشيمان نگشت و عذر به درگاه قادر مطلق نبرد و رنج و عذاب لاشخوري را كه هر روز جگر وي را به منقار بزرگ چوبينش مي‌كشيد تحمل كرد و اميدش را از دست نداد تا روزي هركول از آن وادي مي‌گذشت و كمر به نجات او بست
پرومته در زنجير يك تئاتر ديدني است؛ آن هم در اين برهه‌ي زماني. براي اولين بار سال‌هاي 61 يا 62 بود كه با پرومته در آثار شريعتي آشنا شدم و از همان زمان به بعد برايم موجودي مقدس شد كه سزاوار تقديس است. همين نيز موجب شد كه با اينكه سال‌هاست نتوانسته‌ام تئاتري ببينم، اما در اين مورد فرصت را از دست ندادم و به همراه دوستي نازنين به تماشايش شتافتم
پرومته آتش را به زمين مي‌آورد و به انسان ارزاني مي‌دارد. آتش، تقريبا در تمام اسطوره‌هاي دنيا نماد آگاهي است. هم در اسطوره‌هاي آمريكايي(سرخپوستي و لاتين)، هم يوناني، هم ايراني و هم هندي. آتش، تاريكي را مي‌زدايد و ريشه‌ي ظلمت (جهل) را مي‌سوزاند. خدايان يونان كه خدايي‌شان را مديون جهل آدمي بودند از كرده‌ي پرومته به خشم آمدند و زئوس خداي خدايان دستور داد، دست‌ها و پاهايش زنجير كنند. اما پرومته در تمام دوران اسارتش لحظه‌اي نااميد نگشت و در برابر قادر مطلق تسليم نشد. مي‌گفت: اميد به آينده را افشاندم و آتش را گسترانيدم. همين تئاتر با صحنه‌ي بسيار جالبي به پايان مي‌رسد. نيروهاي زئوس، پرومته را حلقه كرده‌اند و به رويش هجوم مي‌برند. ديگر پرومته را نمي‌بيني. تنها دست وي از ميان هجوم‌برندگان بيرون به سمت بالا بيرون مي‌آيد و صدايش را مي‌شنويد كه مي‌گويد: انديشه، سرچشمه‌ي بهروزي و توانايي است
اكنون،‌ بار ديگر دوران اسارتي سخت آغاز شده است. اما در اين دوران ما نيز در هجوم نامحرمان تنها بايد فرياد زنيم: بهروزي سرنوشت زورمندان نيست و انديشه سرمايه‌ي توانايي است

Friday, June 04, 2004

نمايش پرومته در زنجير

چند روز پيش تئاتر پرومته در زنجير را ديدم. كاري زيبا از دكتر قطب‌الدين صادقي. به كساني كه در تهران هستند پيشنهاد مي‌كنم اين تئاتر را ببينند. هم كارگارداني بسيار خوبي دارد، هم بازي‌ها جذاب است و هم متن به خوبي بازنويسي شده است. اين تئاتر در حوزه‌ي هنري ابتداي سميه تقاطع حافظ هر روز ساعت 7 بعدازظهر به روي صحنه مي‌رود. در باره‌ي آن خواهم نوشت

Thursday, June 03, 2004

آينده؛ جاودانگي و اميد

آينده، دغدغه‌ي هميشگي آدمي است كه به آرزوها هويت مي‌بخشد و بودن‌مان را معنا مي‌دهد. بودني كه ارتباطي زنجيروار با گذشته و حال دارد؛ اينكه چه توان و توشه‌اي از گذشته دارم و چه ساز و برگي از حال به همراه. غير از اين نمي‌تواني به فردا بيانديشي. فردا، موجود ناشناخته‌اي كه پاياني بر آن نيست
اين آغاز راز ماندگاري است. انديشه‌ي فردا، انديشه‌ي جاوندانه‌خواهي است كه در آن اميد موج مي‌زند. و مگر رنگ جاودانه‌خواهي و اميد غير از آبي است؟

Wednesday, June 02, 2004

سلام

سلام اين منم كه مي‌نويسم پس هستم.
اين هم خليلي است
اين هم يزدان‌پور.